دست و پای مرد را به درخت توت وسط روستا میبندند. به دستور ارباب دو نفر با شلاق به جان او میافتند. مرد فریاد میزند: «نامردها نزنید! مگر من چه گناهی کردهام؟ به چه جرمی باید شلاق بخورم؟»، اما نوکرهای ارباب بدون توجه به این داد و فریادها شلاق زدن را ادامه میدهند. چند متر آن طرفتر و در گوشه حیاط، کودکی هفتهشتساله با چشمانی اشکآلود نظارهگر کتکخوردن پدرش است، اما مانند سایر افراد، ساکت است و جرئت فریادزدن ندارد.
این خاطره از ظلم ارباب برای همیشه در ذهن کودکانه علیاکبر نقش بست. ماجرایی تلخ از ظلم اربابهایی که در روستای مشهدقلی پادشاهی میکردند. سالها بعد که نظام شاهنشاهی و فئودالی ارباب و رعیتی از بین رفت، علیاکبر که در سن جوانی به سر میبرد، شاهد فرار خفتبار ارباب مشهدقلی بود. او که از اولین انقلابیون محله بود، با شروع جنگ بهصورت داوطلبانه در جبهه حضور یافت و رشادتهای بسیاری از خود نشان داد و تا مرز شهادت پیش رفت.
علیاکبر راستگو متولد سال۱۳۳۶ در محله مشهدقلی است. او بعداز پیروزی انقلاب اسلامی، با همکاری سردارشهید محمدحسین بصیر، اولین پایگاه بسیج را در مسجد جوادالائمه (ع) در محله تأسیس میکنند. راستگو میگوید: روزهای بعداز پیروزی انقلاب، روزهای پرالتهابی بود؛ بهدلیل نبود نیروی امنیتی و پلیس، احتمال حمله گروههای تروریستی وجود داشت. نفاق و دودستگی در محله تا مرز درگیری پیش رفته بود. با تأسیس بموقع پایگاه بسیج در مسجد محله، نظم و امنیت به محله بازگشت و افراد وابسته به شاه نتوانستند هیچ حرکتی انجام بدهند. بهگفته آقا علیاکبر این پایگاه بسیج بعدها درزمینه تجهیز نیروهای مردمی و حضور آنها در جبهههای جنگ نقش مهمی داشت.
او در اولین روزهای شروع جنگ باوجود داشتن دو فرزند کوچک، روانه جبهه میشود؛ «با شنیدن خبر حمله عراق و پیشروی به سمت شهرهای ایران طاقت نیاوردم. بچهها و همسرم را به پدر و مادرم سپردم و با اتوبوس به طرف اهواز حرکت کردم.»
آقاعلیاکبر بعد از رسیدن به اهواز به مدرسه پروین اعتصامی که محل ستاد پشتیبانی جنگ بود، میرود؛ میگوید: حیاط مدرسه خلوت و هیچ خبری از نیروهای مردمی و پشتیبانی نبود. خودم را به مسئول مرکز معرفی کردم و گفتم آماده هرگونه خدمتی هستم. او هم گفت «هنوز کسی نیامده است؛ صبر کن تا چندنفری بیایند و با هم آموزش ببینید تا بعد تقسیمتان کنیم.»
بعد از سهروز انتظار، سیزده نیروی داوطلب جمع میشوند. علی اکبر در همین گروه سیزدهنفره مسئولیت دستگاههای کانالکنی و مانعگذاری را برعهده میگیرد؛ «مأموریت ما این بود که با ایجاد موانع دستساز از پیشروی دشمن جلوگیری کنیم. روزهای اول جنگ بود و اوضاع سروسامان درستی نداشت. مدتی بعد به مشهد برگشتم تا نیروهای مردمی را آماده و روانه جبهههای جنگ کنم.»
راستگو چند ماه بعد از بازگشت به مشهد و کمک در جمعآوری نیروهای مردمی دوباره بهعنوان نیروی داوطلب راهی جبهههای جنگ در جنوب میشود و درجریان عملیات رمضان در منطقه شلمچه دچار مجروحیت شدید میشود و تا مرز شهادت پیش میرود. او میگوید: با وجودی که در کار آموزش و اعزام نیرو عملکرد موفقی داشتم و مسئولانم راضی نبودند که به جبهه بروم، طاقت ماندن هم نداشتم و باید میرفتم. در جنوب بهعنوان فرمانده نیروی عملیات تجسس و شناسایی در چندعملیات شرکت کردم.
علیاکبر سال۱۳۶۱ به منطقه عملیاتی شلمچه اعزام میشود و در عملیات رمضان شرکت میکند؛ «نصفهشب عملیات شروع شد. گردان ما بعداز دقایقی به پلی رسید که روی کانال مرکز پرورش ماهی قرار داشت که متعلقبه رژیم بعث بود.»
او ادامه می دهد: «لحظه عبور ما، دشمن پل را بمباران کرد. دراثر موج انفجار چندمتر آنطرفتر پرتاب شدم.» علیاکبر بعد از اولین مجروحیت، خود را به داخل گودالی میرساند، اما دوباره مورداصابت چند ترکش قرار میگیرد و شهادت را به چشم میبیند.
او میگوید: چند ترکش به پا و سرم خورده بود، اما هنوز زنده بودم. با هر بدبختی بود، خودم را به گودال کنار جاده که پر از جنازه ایرانی و عراقی بود، رساندم. صدای ناله در فضا پیچیده بود. ناگهان خمپارهای درون گودال افتاد و منفجر شد. در این لحظه احساس کردم که روح از بدنم خارج شده است. دیگر صدای نالهای نمیآمد، اما من هنوز زنده بودم. بعد از چند دقیقه مأموران امدادی متوجه من شدند و نجاتم دادند. داشتند من را به پشت جبهه منتقل میکردند که با اصابت خمپارهای دیگر برای سومینبار دچار مجروحیت شدم.
علیاکبر راستگو بعد از این انفجار به کما رفت و لحظهای که به هوش آمد، خود را در میان پیکرشهدا دید؛ «با آخرین قدرتی که داشتم، دستم را تکان دادم. یکی از بسیجیها که درحال کفنکردن پیکر شهدا بود، متوجه شد و با صدای بلند فریاد زد: امدادگر! بیا این برادر زنده است. بعد از آن دیگر تازمانیکه در بیمارستان آبادان به هوش آمدم، چیزی نفهمیدم. بعداز گذشت چند روز و بهبود و مداوای اولیه به بیمارستان هفدهشهریور در مشهد منتقل شدم.»
بعد از انتقال علیاکبر راستگو به مشهد، دکترها چند جراحی برای بیرونآوردن ترکشهای بدن و سر او انجام دادند و بیستترکش از ۲۲ترکش بدنش را خارج کردند، اما هنوز هم دو ترکش دیگر در سرش باقی مانده بود؛ «دو ترکش یادگار جنگ است که در سرم دارمشان. بهخاطر همین دو ترکش مدام سردرد دارم و هرروز دارو مصرف میکنم. چند عدد قرص اعصاب و آرامشبخش میخورم تا کمیآرام شوم.» آقا علیاکبر بیشتر ساعات شبانهروز را به دلیل خوردن قرصهای آرامبخش در خواب است. توان رفتن به میهمانی و مسافرت را ندارد؛ چون سروصدا عصبیاش میکند و دچار شوک میشود. اوقاتی را که بیدار است، به نوشتن اشعاری در وصف انقلاب، امام و شهدا میگذراند.
او به گذشته برمیگردد. دوران کودکی، نوجوانی و بخشی از سالهای جوانی علیاکبر در دوران حکومت پهلوی گذشته است. او خاطرات تلخی از بیحرمتیها و ظلم حکومت و اربابها در ذهن دارد. آقا علیاکبر میگوید: ارباب ده همهکاره و بزرگتر روستا بود و اهالی روستا بهمعنای واقعی نوکر و برده ارباب بودند. اگر ارباب حکم میکرد که رعیت در چله زمستان باید سرِ زمین برود و زمین را شخم بزند، باید این کار را میکرد؛ هرکس گوش نمیکرد، از روستا اخراج میشد.
او با اشارهبه ماجرای یکی از این بیحرمتیها میگوید: دهپانزده سال قبل از پیروزی انقلاب، ارباب ده مراسم عروسی برگزار کرده بود. حسابی هم سروصدا داشت. عروسی دیواربهدیوار مسجد محل بود؛ تاحدیکه برخی از میهمانهای مست عروسی روی پشت بام مسجد نشسته بودند و از آن بالا عروسی را تماشا میکردند. باوجود بیحرمتی به مسجد، اهالی و حتی امام جماعت مسجد جرئت اعتراض نداشتند.
آنطورکه راستگو تعریف میکند، در این شرایط، کسی جرئت حرفزدن نداشت، اما داییاش که بعدها پدر همسرش هم شد، طاقت نیاورد و به ارباب و میهمانهایش اعتراض کرد. ارباب هم که این حرکت را توهین دانست، دستور داد او را بگیرند و فلک کنند. اما او فرار کرده و چند روزی متواری شده بود.
او ادامه میدهد: ارباب که دستش از داییام کوتاه شده بود، به بهانه توتخوردن، پدرم را به همان درخت توت بست و فلک کرد. آقاعلیاکبر که هنوز هم بعد از پنجاهسال با یادآوری این خاطره، اشک در چشمانش جمع میشود، میگوید: دو نوکر ارباب آنقدر پدرم را با شلاق زدند که صدایش قطع شد و از هوش رفت. پدرم کتک خورد و من گریه کردم.
با وجودیکه همه اهالی شاهد این صحنه بودند، هیچکس جرئت اعتراض نداشت. بعداز رفتن ارباب، من و مادرم با چشمان اشکبار، پدرم را از درخت توت باز کردیم و با هر زحمتی بود، به خانه بردیم. پدرم تا یک ماه تمام بدنش سیاه و کبود شده بود.
علیاکبر بعداز ماجرای فلک و شکنجه پدر در میدان روستا، کینه ارباب و شاه را در دل میگیرد و خیلی زود با جریان انقلاب اسلامی و انقلابیون آشنا و همراه میشود. او میگوید: جامعه تشنه یک رویداد اسلامی و عدالتخواهی بود، اما فشار حکومت و نیروهای وابسته به رژیم شاه، مانع از یک قیام عمومی شده بود. کمکم در گوشهوکنار صدای اعتراضها بلند شد. من نیز در پانزدهسالگی با جریان انقلاب و قیام امامخمینی (ره) آشنا شدم.
آقا علیاکبر درباره چگونگی این آشنایی میگوید: مثل همه مشهدیها من هم عاشق زیارت امامرضا (ع) بودم. پاتوقم صحن گوهرشاد بود. یک روز بعداز خواندن نماز جماعت، روحانی جوانی روی منبر رفت و بعداز خواندن روضه، درباره قیام ۱۵ خرداد و تبعید امامخمینی (ره) صحبت کرد و گفت انقلابیونی در همه کشور برای سرنگونی حکومت ظالم شاه به پا خاستهاند.
بعد از گفتن این جملات اعلامیههایی را نیز بین مردم پخش کرد و رفت. اطلاعیه را خواندم؛ احساس خوبی داشتم. حرف از سرنگونی ظلم و عدالت و حکومت اسلامی بود. بعد از این ماجرا هر هفته به حرم میرفتم و درمسجد گوهرشاد منتظر میماندم تا آن روحانی جوان را ببینم و به سخنرانیهایش گوش بدهم.
علیاکبر جوان با رهبر معظم انقلاب، مرحوم فلسفی، آیتالله طبسی، آیتالله شیرازی که از رهبران قیام مشهد بودند، آشنا و به انقلابی دوآتشهای تبدیل میشود، تاجاییکه در نقشه تنبیه یک روحانی درباری شرکت میکند. او میگوید: رژیم برای مقابله با انقلاب، روحانیون درباری را اجیر کرده بود که روی منبر و در رادیو و تلویزیون، مدح عدالت و پیشرفتهای حکومت شاه را میگفتند.
یکی از این روحانیون فردی به نام نوقانی بود. بههمراه چندنفر از بچههای انقلابی تصمیم گرفتیم او را تنبیه کنیم. ما مطلع شدیم که نوقانی در مسجد یکی از محلات شهر سخنرانی دارد. همگی به مسجد رفتیم تا نقشهمان را عملی کنیم. اما در آخرین لحظه متوجه شدیم که تعدادی از نیروهای ساواک با لباس شخصی بین مردم حضور دارند و با کوچکترین حرکت، دستگیر و به بدترین شکلی شکنجه میشویم.
او اولین گروه انقلابی را در روستای زادگاهش، مشهدقلی، تشکیل میدهد. میگوید: چهارسال تا پیروزی انقلاب مانده بود. خیلی از اهالی روستای ما و روستاهای اطراف از جریان انقلاب اسلامی و امام بیخبر بودند. برای آگاهسازی اهالی محله با کمک چندنفر از نوجوانهای محل، اولین گروه انقلابی را تشکیل دادیم. شیخ قاسمپور محمدی، روحانی محلمان، نیز که انقلابی فعالی بود، رهبری و هدایت ما را برعهده گرفت.
راستگو و دوستان انقلابیاش با هر روشی که امکان داشت، به مقابله با جو شاهدوستی که در محله حاکم بود، میپرداختند؛ کارهایی که در زمان خود بینظیر و جسورانه بود. او میگوید: در محل، افراد وفادار به شاه و شاهدوست زیاد بودند؛ درعینحال این افراد برای حفظ ظاهر و همراهی با مردم، رفتارهای مذهبی نیز داشتند و جلسات قرآنخوانی و روضه نیز برگزار میکردند.
یکی از این افراد محلی که طرفدار سرسخت شاه بود، عکسی از شاه در منزل داشت و تعصب خاصی به آن داشت. ما با بچهها تصمیم گرفتیم که این عکس را بدزدیم و از بین ببریم. بهترین زمان این کار، حین برگزاری جلسه قرآن خانگی بود. شبی که برای جلسه قرآن به منزل این فرد شاهدوست رفته بودیم، در فرصتی مناسب، عکس شاه را دستبهدست کردیم و از خانه بیرون بردیم.
روز بعد تفنگ بادی تهیه کرده و با فشنگ، عکس را سوراخسوراخ کردیم. صاحبخانه بعداز آگاهشدن از این موضوع به روحانی محل پیغام داده بود که اگر عکس شاه را برایش نیاورد، دادگاهی و روانه زندان خواهد شد. شیخ قاسم هم ابراز بیاطلاعی کرده بود؛ آن شخص هم پیگیر ماجرا نشد.
یکی دیگر از کارهای شجاعانه علیاکبر راستگو، شعاردادن با بلندگوی دستی روی پشت بام بود. راستگو با یادآوری این خاطره میگوید: بچههای جلسه قرآن، یک بلندگوی دستی برای اجرای مراسم مذهبی در محله خریده بودند. یک شب که بلندگو در خانه ما بود، به این فکر افتادم که روی پشت بام بروم و شعار بدهم. بلندگو بهدست روی پشت بام رفتم و با صدای بلند، شعار «مرگ بر شاه»، «مرگ بر دیکتاتور» سر دادم. دقایقی نگذشت که یک جیپ از ژاندارمری وارد محل شد.
سربازها کوچهبهکوچه دنبال صاحب صدا گشتند؛ من هم بلافاصله از بالای پشت بام پایین آمدم و در خانه مخفی شدم. مأمورها سرانجام ناامید شدند و برگشتند. این ماجرا زمانی اتفاق افتاد که هنوز انقلاب و تجمعات انقلابی در مشهد علنی نشده بود؛ فقط اینکه چگونه این سربازها با آن سرعت موضوع را فهمیده و به محل آمده بودند، هنوز هم برایم معماست.